آنیتا جونمآنیتا جونم، تا این لحظه: 13 سال و 5 ماه و 20 روز سن داره

آنیتا،بهانه شیرین زندگی ما

مادر یعنی...

ناز گلم: می خوام از احساسم برات بگم که شاید حس همه ی مادرا باشه... احساسی که هر شب تجربه اش می کنم و هر شب به من تلنگر میزنه که من یه مادرم و عهده دار بزرگترین دِینی هستم که باید ادا کنم. کار هر شبمه که وقتی میخوابی و دیگه تو تختخوابت میزارمت نمیدونم چرا یهو محوت میشم!!! انقدر معصوم میخوابی که توی یه نگاه کردن بهت دگرگون میشم،محو صورت نازت میشم و نگام به دست پاهای ناز و کوچولوت خیره میشه که تو اون حالت امکان نداره جلوی اشکامو بگیرم.وقتی به خودم فکر میکنم که مادرم چه زحمت هایی برام کشیده می ترسم،میترسم از اینکه نتونم منم وظیفه ای رو که نسبت به تو دارم به خوبی انجام بدم.همش دستاتو نوازش میکنم و میگم خدایا به من همون ...
23 ارديبهشت 1391

ماچ

                                         فونت زيبا ساز      گل نازم: چقدر خوبه که تو رو دارم و چقدر خوبه که دنیای ما هستی. نمی دونی از وقتی که یاد گرفتی ماچ کنی چقدر برامون دلبری میکنی و بیشتر و بیشتر ما رو عاشق خودت میکنی.وقتی که ماچمون میکنی  و یا از دور برامون ماچ میفرستی تنها عکس العمل من برای این کارت اینه که انقدر ماچت میکنم تا جیغت در میاد.. مدتی میشه که به کفش و لباس بزرگترا علاقه نشون میدی. تا فرصت پیدا میکنی کفشای ما رو پات میکنی و باهاشون قدم میزنی یا اگه لباسی از م...
3 ارديبهشت 1391

سال تحویل و تعطیلاتش...

امسال سومین سالی بود که لحظه ی سال تحویل  باز نمی تونستم جلوی خودم رو بگیرم و بی اختیار اشکام میومد. 19 اسفند سال 88 بود که فهمیدم خدای مهربون میخواد یه فرشته به ما هدیه کنه و همون موقع من و بابا رضا قبل از رسیدن عید بزرگترین و بهترین عیدیمون رو از خدا گرفتیم.از عید سال 89 تا به امسال لحظه ی سال تحویل آنچنان منقلب میشم که وقتی میخوام اول از هر چیز خدای بزرگ رو شاکر باشم بخاطر داشتنت،بغض راه گلومو میگیره و فقط اشکه که حرف دلم رو بیرون میریزه. امسال هم لحظه سال تحویل خواب بودی ولی من بغلت کردم و با بابا رضا هر سه کنار سفره هفت سین نشستیم و من مدام سعی میکردم توی بغلم تمام وجودت رو حس کنم و فقط میتونستم بگم خدایا هزاران هزار مرتبه شکرت چ...
21 فروردين 1391

من برگشتم از سفر

من برگشتم از مسافرت دوستای گلم. با دست پر اومدم. من که از وقتی به دنیا اومدم دیگه مامان و بابا به خاطر من سفر نرفتن. حالا امسال دوبار رفتیم مسافرت ولی بابا رضام نیومد. من انقد غصه خوردم. این بار برای خرید رفتیم. همه ش بازار بودیم. هم من خسته شدم و هم مامیِ گلم. یه چیزی بگم؟! سفر اول که برای چیدن جهیزیه ی عمه جونم رفته بودیم من خیلی فضولی کردم. مجبورشون کردم تمام وسایل خونشونو بردارن. خب دلم تنگه خونه و بابامو مادرجونم و خاله جونام بود. طفلی مامیم هیچ جا نرفت. همه ش مراقب من بود. می دونم خسته اش کردم. سفر دوم بهم خوش گذشت.من و مامیم با خاله جون و دایی جونم رفتیم. دو تا دوست جدید پیدا کردم ولی خیلی از من بزرگتر بودن اما حسابی بازی کردم باه...
28 اسفند 1390

آنیتا کوچولو مارکوپولو می شود;)

هفته ی پیش مادر جونم و آقاجونم و دایی مو خاله هام رفتن مسافرت. هوا خیلی سرد بود و منم مریض شده بود نمیشد که ما هم همراهشون بریم. خیلی دوس داشتم ما هم میرفتیم همراهشون. این چند روز خیلی به من و مامانم سخت گذشت با هم می رفتیم خونه مادرجون و کمی استراحت میکردیم ولی هیشکی خونه نبود و من حوصله ام سر می رفت. اولین بار بود که برا چند روز نمی دیدمشون. بالاخره اون چند روز تموم شدن و آقاجونم اینا برگشتن . وقتی اومدن منم اولش نشون دادم که از دستشون ناراحتم و زیاد باهاشون حرف نزدم ولی بعدش دیگه نتونستم تحمل کنم و خودمو انداختم تو بغلشون و از تو بغلشون جدا نشدم . برام یه شال گردن و کلاه خیلی ناز هم هدیه گرفته بودن اون ر...
21 بهمن 1390

بالاخره عکسای یکسالگی آنیتا جونم آپ شد

زندگی بخش من: برنامه روزانه ات این شده صبح که چشمای قشنگت رو باز میکنی و شروع میکنی به بازی کردن و به هم ریختن وسایل و البته ما هم باید در کنارت بازی کنیم و گرنه بدجور بهت بر میخوره. تمام روز در پی انجام دادن دستورات گران بارت هستیم و در کنار اینا باید بغلت کنیم و به هر جا که با دست اشاره کردی باید ببریمت و هر چیزیو که گفتی باید بدیم خدمتت.بدون برو برگرد دستوراتت باید به موقع انجام بشه ،در غیر این صورت با صدای قشنگ و رسات از خجالتمون در میای... صبح که بیدار میشی مدام و پشت سر هم میگی: نَ نَ،با با،ماما و از همه مهم تر دَدَ که این آخری رو خیلی تکرار میکنی و با گفتنش همه میخندن آخه تو خودت همیشه دَدَیی تشریف داری... بازی کلاغ پرو خ...
2 دی 1390

مرواریدای آنیتا و شکستن شاخ غول

هستی من: خودم دیگه واقعا ناراحتت شدم! آخه تو سه هفته ،چهار مرواریدت سرک کشیدند.مرواریدای سوم و چهارمت هم از بالا خودنمایی کردند.هرکس میشنوه تنها چیزی که میگه اینه که:آخی طفلک!وقتی این تکیه کلام رو میشنوم به این فکر میکنم که تو این مدت چی کشیدی و من بی خبر بودم.پس می تونستم بیشتر شکیبا باشم و درکت کنم... ...واما شکستنن شاخ غول: بالاخره تونستم شاخ غول رو بشکنم و روز چهارشنبه ببرمت برای واکسن یکسالگی،البته با سه هفته تاخیر.تمام بچه ها وقتی واکسن رو زدند آروم بودن چون خانمه گفت درد نداره ولی ماشاا... به تو،عزیزم تمام مرکز بهداشت رو برای چند بار گذاشتی تو حلقت و در اوردی.به هیچ وجه آروم نمی شدی و همینجور که جیغ میکشیدی به زور قد و وزنت رو گ...
29 آبان 1390

بدون عنوان

وروجکم: الهی من دورت بگردم که مراحل رشد و زیر سوال بردی!راه رفتن و دندون درآوردن و حرف زدنت و.... همه و همه با هم دارن رخ میدن. راه رفتن و دندون درآوردنت با هم ،بهونه ای شدن برای غر زدنت!آخه هم درد دندون داری هم اینکه بعد از چند متری که راه رفتی میوفتی و از افتادنت ناراحت میشی و غر میزنی.منم تنها کاری که میتونم انجام بدم اینه که از صبح تا عصر که با همیم، تمام تلاشمو کنم که در برابر غر زدنات صبور باشم .باهات بازی میکنم،شعر میخونم(تو هم نی نای نای میکنی)اما عصر که شد زود با هم میریم خونه مادرجون و وقتی رسیدیم اونجا من دیگه میرم مرخصی اعصاب!تو هم از خدا خواسته دیگه سراغی از من نمیگیری و با بقیه حسابی سرگرم میشی... نازنینم دیشب ر...
16 آبان 1390