آنیتا جونمآنیتا جونم، تا این لحظه: 13 سال و 5 ماه و 20 روز سن داره

آنیتا،بهانه شیرین زندگی ما

اولین بهار زندگیت

بعد از یه مدت غیبت بالاخره اومدم،اونم با یک دست پر تا mp3 چند تا مطلبو برات به یادگار بنویسم  میدونی دلبندم یکی از زیبا ترین لحظات زندگی یک زن،لحظه ی مادر شدن اوست و امروز یکسال از این حس خوشایند برای من میگذره.نمی تونم بگم راحت بود و زود گذشت ولی میگم که شیرین بود،این دوران سختی هایی داشت که فقط و فقط صبر می طلبید اما به اون لحظه هایی که فرزندت یه لبخند رو لبش میشینه می ارزه وتمام سختی ها فراموش میشه. شادی بخشم:امروز یکساله که زندگی من و بابا رضا رو دل انگیز کردی .من و بابا رضا به این فکر میکنیم با بدنیا اومدن تو زندگی ما چقدر تغییر کرد و این شادابی را با چه چیزی جبران کنیم... در این یک سال تمام تلاشمون رو برای آرامش تو کردیم و ...
12 آبان 1390

به بهانه یازده ماهگی و روز جهانی کودک

بهانه ی زیستنم: اول از هر چیز یازده ماهگیت مبارک. چشم رو هم گذاشتم شد یازده ماه!!!حضور پر شور تو کنارمون انقدر لحظه هامونو پر میکنه که گذشت تاریخ و زمان رو فراموش میکنیم و هر لحظه فقط به یاد تو ایم. گلگم،این روزا حتی اگه کنارتم نباشیم خودت یه چند قدمی بر میداری و به طرفمون میای و همه رو ذوق زده میکنی.آی آی آی این یکی شیرین کاریت دیگه کلافه ام میکنه،میری سر پا وایمیسی درای کمدای تو اتاق و کابینت آشپزخونه رو باز میکنی و هر چی جلوی دستت میاد رو میکشی بیرون و پرت میکنی رو زمین. اگه بخوام جزیی تر بگم دونه دونه بیرون کشیدن برگ های دستمال کاغذی از توی جعبه شده کار روزانه ات فدات شم مامی! از روز پنج شنبه سرما خوردی و حالت خیلی بد بود اما خ...
20 مهر 1390

بانوی آینده ایران زمین

آنیتای گلم!هر سال توی یه همچین روزی من از مادر جون کادو گرفتم و میگیرم و خیلی هم خوشحال میشم حتی اگه یه هدیه کوچولو باشه کلی ذوق میکنم میدونی چرا؟ امروز روز " دختران " نامیگذاری شده توی ایران زمین! امسال منم یه دختر کوچولوی ناز دارم تا بتونم روزشو بهش تبریک بگم و براش هدیه بخرم... و بازم خدا رو شکر می کنم بخاطر داشتن تو عزیزم! روزت مبارک    این اولین سالیه که تواین تبریکو از من و بابا رضا میشنوی!موفقیت و سر بلندیت آرزوی ما برای تو ست در این روز مقدس "دختران"    ...
7 مهر 1390

شبی پر از احساس در شروع یازده ماهگیت

هستی من: چند شب پیش وقتی توی ماشین روی دستم خوابیدی و بابا رضا رفت توی مغازه تا خرید کنه من به صورتت خیره شدم نمیدونم چرا از دیدنت توی اون حالت که با مظلومیت خاصی خوابیده بودی اشک تو چشمام جمع شده شد!!! جالب اینجا بود که وقتی چشمم به دستای قشنگت که توی دستم بود افتاد دیگه نتونستم خودمو کننترل کنم و مثل بارون اشکام اومد پایین اصلا نمی تونستم جلوی خودمو بگیرم.آخه میدونی عزیزم وقتی توی شکم مامی بودی خصوصا ماه های آخر دیگه هر شب خوابتو میدیدم که دارم دستات رو تو دستم می گیرم و نوازش میکنم و یا اینکه دارم دستاتو می بوسم یکدفعه اون لحظه تمام خواب هام و آرزوی هر چه زودتر گرفتن دستات توی دستم به ذهنم اومد.چرا احساس کردم ازت غافل شدم؟؟؟و هزار چرای ...
14 شهريور 1390

تداعی خاطره ی خوب تو

عزیزتر از جونم: یه خاطره جالب چند روز پیش برام تداعی شد!روز جمعه رفتیم ملاقات دختر عموی بابا رضا که تازه نی نیشو بدنیا اورده بود.اتفاقا اونم همون بیمارستانی بود که تو توش بدنیا اومدی!وقتی وارد بیمارستان شدم و خصوصا توی همون بخشی که بستری شده بودم اصلا حال و هوام به کل عوض شد .اتاق زن عمو زهرا دقیقا کنار اتاقی بود که من بعد از زایمان داخلش بستری شده بودم.وقتی جلوی درب اتاق رسیدم چند ثانیه موندم و داخل اتاق رو نگاه کردم و تمام خاطره اون دو روز مثل یه فیلم زود از ذهنم گذشت.چقدر اون دو روز بهم سخت گذشت!سختی که با شیرینی و حس بی نظیر مادر شدن همراه بود.الان وقتی فکرشو میکنم میگم چقدر زود گذشت. تا قبل از اینکه بدنیا بیای همش میگفتم کی بشه هر چ...
7 شهريور 1390

حضور سبزت در جشن تولد ما

جان دلم: امروز تولد بابا رضاست و فردا هم تولد مامیه.ما هر سال توی یک شب تولد هردومونو جشن میگیریم. اما امسال جشن تولدمون با بودن تو رنگ و بوی دیگه ای داره.سال گذشته توی شکمم بودی که تولدمون رو جشن گرفتیم و از توی شکم مامی نظاره گر بودی ولی امسال وجود نازنینت کنارمونه و با بودنت به ما شوق زندگی میبخشی.بودن تو کنار ما توی جشن تولد امسالمون بهترین و زیباترین هدیه از طرف خدای مهربونه. پ.ن:امروز یه عالمه کار دارم ولی دلم نیومد زدن این پست رو توی این روز از دست بدم و هر جوری شده خودمو به سیستم رسوندم تا آپ کنم. پ.ن:دخمل گلم ایشاا... از سال دیگه با هم تدارک تهیه هدیه رو برای بابارضا میبینیم و من مجبور نشم تو رو پیش مادرجون...
26 مرداد 1390

یه دلواپسی مادرونه

عزیز تر از جونم: چند وقت بود احساس بدی داشتم و از خودم بدم میومد مدام پیش خودم میگفتم که من برات خوب مادری نکردم و به فکرت نبودم... آخه میدونی عزیزم یه مدت هست که لاغر شدی و همه میگفتن به خاطر دندوناته چون دختر گلم هنوز خبری از دندونای قشنگت نیست.ما بهشون میگم دونه برنج!!!منم گذاشتم یه چند وقتی بگذره ولی دیدم هنوز نه از دندون خبری هست و نه از اضافه وزنت!!! دیگه داشتم از نگرانی میمردم و بالاخر دیروز بردیمت دکتر.خدا رو هزار مرتبه شکر خانم دکتر گفتش که هیچ مشکلی نداری و دندون هم اگه تا سیزده ماهگی طول بکشه مشکلی نداره و طبیعیه!این کم کردن وزنت هم مال همینه که تا الان دندون در نیاوردی.قد و وزنت و دور سرت هم نرمال بود.همون جا یه نفس عمیق...
24 مرداد 1390

سکسکه

آنیتا وروجک مامان: گلم میدونی روزانه چند بار منو  ایست قلبی می دی!!! از حرفم تعجب نکن هر وقت که با اون چشمای قشنگت بهم خیره میشی و با تعجب و یه لبخند شیطنت آمیز نگام میکنی، احساس میکنم چند ثانیه نفسم از خوشحالی بند میاد و تنها چیزی که میتونم در عوضش بهت بدم عشقه و این که سفت دربغل بگیرمت و غرق بوسه ات کنم. میخوام برات از پیشرفت های جدیدت بگم که از دیروز دیگه بیشتر چهار دست و پا حرکت میکنی و کمتر سینه خیز میری و به همین روال شیطونی هات بیشتر شده، و همینطور یه مدتیه که میتونی بدون کمکی بشینی و همش سعی میکنی از حالت نشسته چهار دست و پا حرکت کنی. چند روزه که به دایره حروفت یِ یِ و گِ گِ اضافه شده و هر وقت شروع به سخنرانی میک...
8 مرداد 1390