آنیتا جونمآنیتا جونم، تا این لحظه: 13 سال و 5 ماه و 20 روز سن داره

آنیتا،بهانه شیرین زندگی ما

من برگشتم از سفر

من برگشتم از مسافرت دوستای گلم. با دست پر اومدم. من که از وقتی به دنیا اومدم دیگه مامان و بابا به خاطر من سفر نرفتن. حالا امسال دوبار رفتیم مسافرت ولی بابا رضام نیومد. من انقد غصه خوردم. این بار برای خرید رفتیم. همه ش بازار بودیم. هم من خسته شدم و هم مامیِ گلم. یه چیزی بگم؟! سفر اول که برای چیدن جهیزیه ی عمه جونم رفته بودیم من خیلی فضولی کردم. مجبورشون کردم تمام وسایل خونشونو بردارن. خب دلم تنگه خونه و بابامو مادرجونم و خاله جونام بود. طفلی مامیم هیچ جا نرفت. همه ش مراقب من بود. می دونم خسته اش کردم. سفر دوم بهم خوش گذشت.من و مامیم با خاله جون و دایی جونم رفتیم. دو تا دوست جدید پیدا کردم ولی خیلی از من بزرگتر بودن اما حسابی بازی کردم باه...
28 اسفند 1390

آنیتا کوچولو مارکوپولو می شود;)

هفته ی پیش مادر جونم و آقاجونم و دایی مو خاله هام رفتن مسافرت. هوا خیلی سرد بود و منم مریض شده بود نمیشد که ما هم همراهشون بریم. خیلی دوس داشتم ما هم میرفتیم همراهشون. این چند روز خیلی به من و مامانم سخت گذشت با هم می رفتیم خونه مادرجون و کمی استراحت میکردیم ولی هیشکی خونه نبود و من حوصله ام سر می رفت. اولین بار بود که برا چند روز نمی دیدمشون. بالاخره اون چند روز تموم شدن و آقاجونم اینا برگشتن . وقتی اومدن منم اولش نشون دادم که از دستشون ناراحتم و زیاد باهاشون حرف نزدم ولی بعدش دیگه نتونستم تحمل کنم و خودمو انداختم تو بغلشون و از تو بغلشون جدا نشدم . برام یه شال گردن و کلاه خیلی ناز هم هدیه گرفته بودن اون ر...
21 بهمن 1390

بالاخره عکسای یکسالگی آنیتا جونم آپ شد

زندگی بخش من: برنامه روزانه ات این شده صبح که چشمای قشنگت رو باز میکنی و شروع میکنی به بازی کردن و به هم ریختن وسایل و البته ما هم باید در کنارت بازی کنیم و گرنه بدجور بهت بر میخوره. تمام روز در پی انجام دادن دستورات گران بارت هستیم و در کنار اینا باید بغلت کنیم و به هر جا که با دست اشاره کردی باید ببریمت و هر چیزیو که گفتی باید بدیم خدمتت.بدون برو برگرد دستوراتت باید به موقع انجام بشه ،در غیر این صورت با صدای قشنگ و رسات از خجالتمون در میای... صبح که بیدار میشی مدام و پشت سر هم میگی: نَ نَ،با با،ماما و از همه مهم تر دَدَ که این آخری رو خیلی تکرار میکنی و با گفتنش همه میخندن آخه تو خودت همیشه دَدَیی تشریف داری... بازی کلاغ پرو خ...
2 دی 1390

مرواریدای آنیتا و شکستن شاخ غول

هستی من: خودم دیگه واقعا ناراحتت شدم! آخه تو سه هفته ،چهار مرواریدت سرک کشیدند.مرواریدای سوم و چهارمت هم از بالا خودنمایی کردند.هرکس میشنوه تنها چیزی که میگه اینه که:آخی طفلک!وقتی این تکیه کلام رو میشنوم به این فکر میکنم که تو این مدت چی کشیدی و من بی خبر بودم.پس می تونستم بیشتر شکیبا باشم و درکت کنم... ...واما شکستنن شاخ غول: بالاخره تونستم شاخ غول رو بشکنم و روز چهارشنبه ببرمت برای واکسن یکسالگی،البته با سه هفته تاخیر.تمام بچه ها وقتی واکسن رو زدند آروم بودن چون خانمه گفت درد نداره ولی ماشاا... به تو،عزیزم تمام مرکز بهداشت رو برای چند بار گذاشتی تو حلقت و در اوردی.به هیچ وجه آروم نمی شدی و همینجور که جیغ میکشیدی به زور قد و وزنت رو گ...
29 آبان 1390

بدون عنوان

وروجکم: الهی من دورت بگردم که مراحل رشد و زیر سوال بردی!راه رفتن و دندون درآوردن و حرف زدنت و.... همه و همه با هم دارن رخ میدن. راه رفتن و دندون درآوردنت با هم ،بهونه ای شدن برای غر زدنت!آخه هم درد دندون داری هم اینکه بعد از چند متری که راه رفتی میوفتی و از افتادنت ناراحت میشی و غر میزنی.منم تنها کاری که میتونم انجام بدم اینه که از صبح تا عصر که با همیم، تمام تلاشمو کنم که در برابر غر زدنات صبور باشم .باهات بازی میکنم،شعر میخونم(تو هم نی نای نای میکنی)اما عصر که شد زود با هم میریم خونه مادرجون و وقتی رسیدیم اونجا من دیگه میرم مرخصی اعصاب!تو هم از خدا خواسته دیگه سراغی از من نمیگیری و با بقیه حسابی سرگرم میشی... نازنینم دیشب ر...
16 آبان 1390

اولین بهار زندگیت

بعد از یه مدت غیبت بالاخره اومدم،اونم با یک دست پر تا mp3 چند تا مطلبو برات به یادگار بنویسم  میدونی دلبندم یکی از زیبا ترین لحظات زندگی یک زن،لحظه ی مادر شدن اوست و امروز یکسال از این حس خوشایند برای من میگذره.نمی تونم بگم راحت بود و زود گذشت ولی میگم که شیرین بود،این دوران سختی هایی داشت که فقط و فقط صبر می طلبید اما به اون لحظه هایی که فرزندت یه لبخند رو لبش میشینه می ارزه وتمام سختی ها فراموش میشه. شادی بخشم:امروز یکساله که زندگی من و بابا رضا رو دل انگیز کردی .من و بابا رضا به این فکر میکنیم با بدنیا اومدن تو زندگی ما چقدر تغییر کرد و این شادابی را با چه چیزی جبران کنیم... در این یک سال تمام تلاشمون رو برای آرامش تو کردیم و ...
12 آبان 1390

به بهانه یازده ماهگی و روز جهانی کودک

بهانه ی زیستنم: اول از هر چیز یازده ماهگیت مبارک. چشم رو هم گذاشتم شد یازده ماه!!!حضور پر شور تو کنارمون انقدر لحظه هامونو پر میکنه که گذشت تاریخ و زمان رو فراموش میکنیم و هر لحظه فقط به یاد تو ایم. گلگم،این روزا حتی اگه کنارتم نباشیم خودت یه چند قدمی بر میداری و به طرفمون میای و همه رو ذوق زده میکنی.آی آی آی این یکی شیرین کاریت دیگه کلافه ام میکنه،میری سر پا وایمیسی درای کمدای تو اتاق و کابینت آشپزخونه رو باز میکنی و هر چی جلوی دستت میاد رو میکشی بیرون و پرت میکنی رو زمین. اگه بخوام جزیی تر بگم دونه دونه بیرون کشیدن برگ های دستمال کاغذی از توی جعبه شده کار روزانه ات فدات شم مامی! از روز پنج شنبه سرما خوردی و حالت خیلی بد بود اما خ...
20 مهر 1390

بانوی آینده ایران زمین

آنیتای گلم!هر سال توی یه همچین روزی من از مادر جون کادو گرفتم و میگیرم و خیلی هم خوشحال میشم حتی اگه یه هدیه کوچولو باشه کلی ذوق میکنم میدونی چرا؟ امروز روز " دختران " نامیگذاری شده توی ایران زمین! امسال منم یه دختر کوچولوی ناز دارم تا بتونم روزشو بهش تبریک بگم و براش هدیه بخرم... و بازم خدا رو شکر می کنم بخاطر داشتن تو عزیزم! روزت مبارک    این اولین سالیه که تواین تبریکو از من و بابا رضا میشنوی!موفقیت و سر بلندیت آرزوی ما برای تو ست در این روز مقدس "دختران"    ...
7 مهر 1390

شبی پر از احساس در شروع یازده ماهگیت

هستی من: چند شب پیش وقتی توی ماشین روی دستم خوابیدی و بابا رضا رفت توی مغازه تا خرید کنه من به صورتت خیره شدم نمیدونم چرا از دیدنت توی اون حالت که با مظلومیت خاصی خوابیده بودی اشک تو چشمام جمع شده شد!!! جالب اینجا بود که وقتی چشمم به دستای قشنگت که توی دستم بود افتاد دیگه نتونستم خودمو کننترل کنم و مثل بارون اشکام اومد پایین اصلا نمی تونستم جلوی خودمو بگیرم.آخه میدونی عزیزم وقتی توی شکم مامی بودی خصوصا ماه های آخر دیگه هر شب خوابتو میدیدم که دارم دستات رو تو دستم می گیرم و نوازش میکنم و یا اینکه دارم دستاتو می بوسم یکدفعه اون لحظه تمام خواب هام و آرزوی هر چه زودتر گرفتن دستات توی دستم به ذهنم اومد.چرا احساس کردم ازت غافل شدم؟؟؟و هزار چرای ...
14 شهريور 1390

تداعی خاطره ی خوب تو

عزیزتر از جونم: یه خاطره جالب چند روز پیش برام تداعی شد!روز جمعه رفتیم ملاقات دختر عموی بابا رضا که تازه نی نیشو بدنیا اورده بود.اتفاقا اونم همون بیمارستانی بود که تو توش بدنیا اومدی!وقتی وارد بیمارستان شدم و خصوصا توی همون بخشی که بستری شده بودم اصلا حال و هوام به کل عوض شد .اتاق زن عمو زهرا دقیقا کنار اتاقی بود که من بعد از زایمان داخلش بستری شده بودم.وقتی جلوی درب اتاق رسیدم چند ثانیه موندم و داخل اتاق رو نگاه کردم و تمام خاطره اون دو روز مثل یه فیلم زود از ذهنم گذشت.چقدر اون دو روز بهم سخت گذشت!سختی که با شیرینی و حس بی نظیر مادر شدن همراه بود.الان وقتی فکرشو میکنم میگم چقدر زود گذشت. تا قبل از اینکه بدنیا بیای همش میگفتم کی بشه هر چ...
7 شهريور 1390