آنیتا جونمآنیتا جونم، تا این لحظه: 13 سال و 5 ماه و 26 روز سن داره

آنیتا،بهانه شیرین زندگی ما

مروری بر خاطرات چند ماه گذشته ی وروجک و مامی

1391/11/6 17:13
نویسنده : مامان مولود
888 بازدید
اشتراک گذاری

سلام عمرم:

خیلی وقته که نتونستم بیام و از ماجراها و اتفاقاتی که توی این مدت پیش اومده بنویسم و اینکه این ایام رو ما چجور گذروندیم، نشد خاطرات روزها و لحظاتمون رو بنویسم تا ثبت بشه و بعدها از یادآوری این خاطرات لبخند رو لبامون بشینه. . .

خب از شهریور شروع میکنم.خیلی وقت بود که میخواستم ببرم گوش های کوچولوتو سوراخ کنم و گوشواره گوشت بندازم. حتی عید پارسال هم مامان زیبا یه جفت گوشواره بهت عیدی داده بود. فقط مونده بود که من جرات کنم و تو رو ببرم دکتر ! اول که میگفتم خودت درد دندون داری اگه ببرمت خیلی اذیت میشی و گناه داری و کم کم عقب افتاد تا اینکه دیگه ماشالا خانم شدی دیگه و درد رو کامل حس میکردی و اینبارم میترسیدم که با دستت گوشواره ها رو بکشی و گوشت رو زخم کنی.بالاخره ٧/6/٩١ ساعت 8 شب بود که توی شک و دو دلی به مامان زیبا پیشنهاد کردم که سریع بریم دکتر و گوشهاتو سوراخ کنیم که اونم سریع مهر تایید رو زد و بردمت دکتر.فکر میکردم خیلی برات راحته اما اشتباه میکردم چون بگذریم که توی مطب چه قشقرقی به پا کردی تازه تا یکماه حتی نمیذاشتی دستمو نزیک گوشت ببرم همش با گریه میگفتی گیش گیش ( گوش ). منم مجبور بودم تو خواب گوشواره ها رو بچرخونم تازه اونم با کلی مکافات. هنوزم وقتی دستم به گوشت میخوره با ناز میگی گوش گوش (حتمانم دوبار تکرار میکنی ).کلن همه چیو دوبار تکرار میکنی؛ نون نون، توپ توپ و ... خوشحالم که اینبارم تونستم یه کاری رو که خیلی وقت بود دلم  میخواست رو انجام دادم.

توی شهریور ماه یه حرکت دیگه هم من و تو زدیم و اون این که با هم اولین سفر مادر-دخترونمون رو رفتیم.13 شهریور من و تو با هواپیما رفتیم تهران و سه روز بعد هم خاله مهسا اومد دنبالمون. سه تایی 23 شهریور دوباره با هواپیما برگشتیم.خیلی خوش گذشت هر چی بگم بازم کمه. اصلا یه جورایی خاطرات این سفر تو ذهنم حک شده.یه جورایی حس قدرت و توانایی خاصی میکردم که تونستم تنهایی بریم سفر و تمام کارها و رفت و آمدمون رو خودم انجام بدم و کاملا هم مراقب تو باشم.خاله مهسا هم که بود دیگه راحت ترم بود و گاهی اون به تو رسیدگی میکرد.اون چند روز خونه ی خاله منصوره بودیم که طفلک کلی زحمت کشید و یکی از دلایلی که بهمون خوش میگذشت همین بود که خونه خاله منصوره ( به قول خودت صووویی ) راحت بودیم و خودشم البته خیلی آدم مهربون و با حالیه.خدایی جای بابا رضا خیلی سبز بود و توی اون ده روز خیلی دلمون براش تنگ شده بود،اولین باری بود که ده روز از بابایی دور میشدیم.یه تجربه ی عالی بود با یه دنیا خاطرات فراموش نشدنی. . .

مهر ماه : مامان جون اینا همگی با هم از سه شنبه 25 مهر تا پنج شنبه یه سفر کاری رفتن و باز من و تو تنها شدیم، چون بابا رضا هم کار داشت تنهاتر بودیم. اما خب این دو روز من و تو خیلی به هم وابسته تر شدیم چون همش کنار هم بودیم و با هم سرگرم میشدیم.یه روز رفتیم پیش سامیار و شما دوتا کلی بازی کردین. البته از نوع خاصش و یه روز دیگه هم چند ساعتی رو پیش دخترعمه جونیات؛ ستایش و یاسمن موندی و سرگرم شدی.این اولین باری بود که مامان جون اینا سفر میرفتن و من و تو اذیت نشدیم و بهمون خوش گذشت. هم من و تو تمام وقت کنار هم بودیم، هم بخاطر سفری که مامان جون اینا رفته بودن کلی هیجان و شوق داشتیم و همین مهم ترین دلیل بود که تنهایی رو با امید و شوق گذروندیم...

آبان و  آذر هم که آروم گذشت و مهمترین و بهترین اتفاقش تولد تو نفس مامانی بود.11 آبان خونه مامان جون اینا یه کیک گرفتیم و دور هم بودیم.فرداش هم همگی رو یعنی سه تا عمه جون و هر دو مامان جون اینا ناهار مهمون کردیم و رفتیم باغ و دور هم بودیم و همه هم میگفتن که خیلی بهشون خوش گذشته.میخواستم واسه دو سالگیت بریم آتلیه که نوبت نداشت و برای 27 آذر برامون نوبت زد که رفتیم عکس انداختی اما این بار عکسات خاصن و فعلا رونمایی نمیشن تا بعدچشمکعینک

دیگه فک کنم باید یه اسم رو خودم و خودت بزاریم. 19 دی هم من و تو و مامان زیبا و دایی مهدی رفتیم پیش خاله منصوره.اما اینبار خیلی بهمون خوش نگذشت آخه مامان زیبا حالش خوب نبود و مثل همیشه رو فرم نبود واس همین خیلی کسل بودیم،حتی 23 دی هم که برگشتیم تو راه مامانی حالش بد شد و مجبور شدیم ببریمش دکتر ولی خوب نشد تا وقتی که برگشتیم بالاخره مجبور شد دو روز بعد عمل کنه.خیلی سخت گذشت آخه مامان زیبا رو هیچ وقت انقدر مریض ندیده بودیم که مجبور بشه زیاد ناله کنه اما با عمل خوب شد خدا رو شکر و الان فقط درد عمل رو داره، که اونم طبیعیه و  زود خوب میشه و دوباره همون مامان زیبای همیشه رو فرم خودمون میشه ایشالاچشمک

 

 

این گریه ی سوزناک فقط واسه اینه که موهاتو بستم !(شهریور 91 خونه خاله منصوره )

 

عاشق روسری خاله سوری بودی که تازه خریده بود(شهریور 91 )

 

این بادکنکا رو وقتی توی یه فروشگاه خیلی دلبری کردی به چنگت اومد ;)

 

فدات شم عشقم،من عاشق این شلوارتم که البته دیگه الان تو دوسش نداری

اینجا گوشواره های خاله رو به گوشواره های خودت آویز کردی.(کار همیشگیت چشمک)

 

 

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (13)

مامان آریام
8 بهمن 91 21:43
به به چه عجب خانومی پست جدید گذاشتی...من که دلم ضعف رفت واسه این دخمل ناز و خوردنی با اون لباسهای خوشمزه ولی طفلکی زود بود گوشش رو سوراخ کردی باز هم تولدت مبارک فرشته کوچولوی مامانی

مرسی عزیزم خیلی لطف داری،تازه همه بهم میگفتن دیر شده و بهم میگفتن تنبل
خاله مهنوش
10 بهمن 91 15:18
به به سلام
سلام ب غول تشن خودمون
الهی خاله فدات شه!
تو شهریور ماه ک رفتی سفر منو تنها گذاشتی خیلی بهم سخت گذشت!
دلم خیلی برات تنگ شده بود!



خاله جون قسمت نشد که بیای،ایشالا اینبار میای و توهم خوش میگذرونی
خاله مهنوش
10 بهمن 91 15:20
کلن دلبری میکنی مخصوصن وقتی صدات میکنم میگی جونم!
الانم ک مث فرشته ها جفتم خوابی!
دوست دارم
راستی ی چیز دیگه کشف کردی!
اخبندان(یخبندان)عاشق این کارتونی و روزی هزار بار میبینیش!

داشتیم !!! عزیزم تمام پست بعدی منو که تو توی یه نظر آپ کردی :|
مژده مامی آنیتا
19 بهمن 91 15:21
همیشه به مسافرت و خوشی و شادی.
گوشواره هاتم مبارک آنیتا خانم.
آنیتای ما این مراحلو تو شش ماهگی طی کرد.مولود جون اونقد اذیت شد و خودم غصه خوردم که پشیمون شده بودم.الان تازه دو سه ماهه که فراموش کرده و نسبت به گوشاش حساس نیست.

عکسات خیلی خوشگله عزیزم.سلامت و شاداب باشی همیشه

مژده جون مرسی لطف داری،آره هنوزم حساسه ولی خب سختیش گذشت و تموم شد دیگه و الان دیگه دو گوش کوچولو با گوشواره های ناز دارن
مامان امیر مهدی
20 بهمن 91 2:02
سلام مولود جون خوبی؟آنبتا جونم خوبه؟
عکسها عالی بود.ایشالا همیشه به سفر و گردش ولی اینبار با شوهر گلت
راستی آپم


مرسی عزیزم، آره ایشالا بابا رضا هم وقت کنه بیاد ما هم خوشحال میشیم.حتمه سر میزنم
مامان امیر مهدی
29 بهمن 91 1:38
ممنون گلم که بهمون سر زدین
مامان آریام
3 اسفند 91 1:57
سارا(مامان سوگل)
23 اسفند 91 19:33
سلام خانمی.پیشاپیش عیدتون مبارک.
مامان آریام
1 فروردین 92 3:16
سال نو مبارک. بهترینهای دنیا رو براتون آرزو میکنم. شاد و سلامت و خوشبخت باشید
مامان امیر مهدی
10 اردیبهشت 92 18:09
زن شکوفه ایست که هنگام غنچه بودن دوست داشتنی. موقع گل کردن عشق ورزیدنی. و در وقت پژمردن پرستیدنی ست!! پیشاپیش روزت مبارک ای گل زیبای خلقت. زن بودن کار مشکلی است مجبوری: مانند یک بانو رفتار کنی همانند یک مرد کار کنی شبیه یک دختر جوان به نظر برسی! و مثل یک خانم مسن فکر کنی! ای بزرگ هنرمند زمان، خسته نباشی... پیشاپیش روزت مبارک مامانی
خاله مهنوش
23 اردیبهشت 92 0:27
دوست داررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررم فدات شم خاله جونم
الینا
24 اردیبهشت 92 12:49
سلام دختر من هم سن دختر شماست به ما سری بزنید خوشحال می شیم
مامان آرشیدا کوچولو
15 خرداد 92 18:46
مامانی مهربون جاتون توی قرارهای وبی ما خیلی خالیه ها