آنیتا کوچولو مارکوپولو می شود;)
هفته ی پیش مادر جونم و آقاجونم و دایی مو خاله هام رفتن مسافرت.هوا خیلی سرد بود و منم مریض شده بود نمیشد که ما هم همراهشون بریم. خیلی دوس داشتم ما هم میرفتیم همراهشون. این چند روز خیلی به من و مامانم سخت گذشت
با هم می رفتیم خونه مادرجون و کمی استراحت میکردیم ولی هیشکی خونه نبود و من حوصله ام سر می رفت. اولین بار بود که برا چند روز نمی دیدمشون. بالاخره اون چند روز تموم شدن و آقاجونم اینا برگشتن. وقتی اومدن منم اولش نشون دادم که از دستشون ناراحتم و زیاد باهاشون حرف نزدم ولی بعدش دیگه نتونستم تحمل کنم و خودمو انداختم تو بغلشون و از تو بغلشون جدا نشدم. برام یه شال گردن و کلاه خیلی ناز هم هدیه گرفته بودن
اون روزایی که مادرجون اینا نبودن بالاخره یه روز صبح من و مامان رفتیم خونه عمه جونم. من و پویان، پسر عمه ام با هم صبونه خوردیم و بازی کردیم ولی پویان منو کتک زد. خیلی دردم اومد. منم انگشتشو گاز گرفتم و تا وقتی که برگشتیم داشت گریه میکرد. باید یاد بگیره که دیگه دست روی دختردایی اش بلند نکنه.
راستییییییی. یه کار جدید هم از پسرعمه جونم یاد گرفتم. ملق زدن. از وقتی که اومدیم خونه همه اش دارم تمرینش میکنم.
یه خبر دارم براتون دوست جونای خوبم. عروسی عمه امه. داریم با مامان و مادربزرگم و عمه هام میرم مسافرت
که جهیزیه ی عمه جونمو ببریم. الآنم دارم وسایلمو با کمک مامان عزیزم جمع می کنم. البته من کمی حالم خوب نیست. آخه چند تا دیگه از مرواریدام دارن درمیان. خودم از مامانم شنیدم که داشت به مادرجونم میگفت دندونای هفتم و هشتمن که دارن در میان، البته با یه دندون فاصله.فعلن بای بای. وقتی برگشتم از مسافرت براتون میگم که اونجا چه کارایی کردم