یه دلواپسی مادرونه
عزیز تر از جونم:
چند وقت بود احساس بدی داشتم و از خودم بدم میومد مدام پیش خودم میگفتم که من برات خوب مادری نکردم و به فکرت نبودم... آخه میدونی عزیزم یه مدت هست که لاغر شدی و همه میگفتن به خاطر دندوناته چون دختر گلم هنوز خبری از دندونای قشنگت نیست.ما بهشون میگم دونه برنج!!!منم گذاشتم یه چند وقتی بگذره ولی دیدم هنوز نه از دندون خبری هست و نه از اضافه وزنت!!!
دیگه داشتم از نگرانی میمردم و بالاخر دیروز بردیمت دکتر.خدا رو هزار مرتبه شکر خانم دکتر گفتش که هیچ مشکلی نداری و دندون هم اگه تا سیزده ماهگی طول بکشه مشکلی نداره و طبیعیه!این کم کردن وزنت هم مال همینه که تا الان دندون در نیاوردی.قد و وزنت و دور سرت هم نرمال بود.همون جا یه نفس عمیق کشیدم جوری که انگار یه بار سنگین از عذاب وجدان از رو دوشم برداشته شد.جانم البته میدونم هر کاری برات انجام بدم بازم کمه تمام تلاش مادر حفظ سلامتی و تندرستی خانوادست پس منو ببخش اگه کوتاهی کردم بزار به حساب تجربه اولم!میدونی که تمام دنیای ما هستی و دوست نداریم حتی یه قطره اشک از ناراحتی تو چشمای نازت جمع بشه.
عزیزم دو شب پیش وقتی بابا رضا سرگرم نت و سرچ کردن شده بود، خودتو تلو تلو رسوندی پیشش و وقتی بابا رضا نگاهت کرد و گفت :آنیتا جونم!!! انقدر با صدای بلند قهقه زدی که نگو! ول کن هم نبودی که دوباره سکسکه ات گرفت وانقدر بابا رضا خوشحال شده بود و از خنده هات انرژی گرفته بود که گفت من از کارم گذشتم میخوام انرژی رو که از خنده های دخترم گرفتم صرف خانوادم کنم نه کارم...
پ.ن: جانم دوست دارم تمام دنیا رو تقدیمت کنم و همینکه تو با نگاه آروم و معصومت نگام کنی به اندازه همون دنیایی که بهت تقدیم میکنم برام با ارزش و مقدسه!
دوستت داریم چون تنها بهانه ی شیرین زندگی هستی