تداعی خاطره ی خوب تو
عزیزتر از جونم:
یه خاطره جالب چند روز پیش برام تداعی شد!روز جمعه رفتیم ملاقات دختر عموی بابا رضا که تازه نی نیشو بدنیا اورده بود.اتفاقا اونم همون بیمارستانی بود که تو توش بدنیا اومدی!وقتی وارد بیمارستان شدم و خصوصا توی همون بخشی که بستری شده بودم اصلا حال و هوام به کل عوض شد .اتاق زن عمو زهرا دقیقا کنار اتاقی بود که من بعد از زایمان داخلش بستری شده بودم.وقتی جلوی درب اتاق رسیدم چند ثانیه موندم و داخل اتاق رو نگاه کردم و تمام خاطره اون دو روز مثل یه فیلم زود از ذهنم گذشت.چقدر اون دو روز بهم سخت گذشت!سختی که با شیرینی و حس بی نظیر مادر شدن همراه بود.الان وقتی فکرشو میکنم میگم چقدر زود گذشت.
تا قبل از اینکه بدنیا بیای همش میگفتم کی بشه هر چه زودتر این نه ماه تموم بشه و هر چه زودتر بیای پیشمون. حالا نه ماه و بیست و شش روز از بودنت بین ما میگذره و تمام این مدت ثانیه به ثانیه وجود گرمتو حس کردیم و با بودنت زندگی ما رو اساسی زیر و رو کردی!
اعتراف: میدونی این روزا چی صدات میکنم؟"دنیس زلزله" چون واقعا با تمام وجود نازنینت شیطونی میکنی.حتی وقتی خونه آقاجون هم میریم همه میگن دنیس زلزله تشریف اورد.