آنیتا جونمآنیتا جونم، تا این لحظه: 13 سال و 6 ماه و 2 روز سن داره

آنیتا،بهانه شیرین زندگی ما

تداعی خاطره ی خوب تو

1390/6/7 16:56
نویسنده : مامان مولود
1,002 بازدید
اشتراک گذاری

عزیزتر از جونم:

یه خاطره جالب چند روز پیش برام تداعی شد!روز جمعه رفتیم ملاقات دختر عموی بابا رضا که تازه نی نیشو بدنیا اورده بود.اتفاقا اونم همون بیمارستانی بود که تو توش بدنیا اومدی!وقتی وارد بیمارستان شدم و خصوصا توی همون بخشی که بستری شده بودم اصلا حال و هوام به کل عوض شد .اتاق زن عمو زهرا دقیقا کنار اتاقی بود که من بعد از زایمان داخلش بستری شده بودم.وقتی جلوی درب اتاق رسیدم چند ثانیه موندم و داخل اتاق رو نگاه کردم و تمام خاطره اون دو روز مثل یه فیلم زود از ذهنم گذشت.چقدر اون دو روز بهم سخت گذشت!سختی که با شیرینی و حس بی نظیر مادر شدن همراه بود.الان وقتی فکرشو میکنم میگم چقدر زود گذشت.

تا قبل از اینکه بدنیا بیای همش میگفتم کی بشه هر چه زودتر این نه ماه تموم بشه و هر چه زودتر بیای پیشمون. حالا نه ماه و بیست و شش روز از بودنت بین ما میگذره و تمام این مدت ثانیه به ثانیه وجود گرمتو حس کردیم و با بودنت زندگی ما رو اساسی زیر و رو کردی!قلب

اعتراف: میدونی این روزا چی صدات میکنم؟"دنیس زلزله" چون واقعا با تمام وجود نازنینت شیطونی میکنی.حتی وقتی خونه آقاجون هم میریم همه میگن دنیس زلزله تشریف اورد.چشمک

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (10)

مامان پارسا
7 شهریور 90 12:15
سلام
وبلاگ قشنگی دارین و دخملتونم خیلی ناااااااااااازه
؛عکساشم همینطور
به ما هم سربزنید،خوشحال میشیم


مرسی دوست خوب.شما لطف دارید. چشم به خونه شما هم سر میزنیم
مامان پارسا
7 شهریور 90 15:22
برای دنیس زلزله


یه دوست
7 شهریور 90 22:27
جون من دست از اعتراف کردن بردار همش اعتراف مردم از اعتراف دیگهقدر بچتو بدون خیلی خوشمل مامانی هست این بوسارو تقدیمش کنیاد نره مامان مولود


سلام دوست!!!مرسی از راهنماییت ولی من عادت دارم که به کاری که فکر کنم اشتباهه اعتراف کنم و این عادتم رو هم دوست دارم چون به نظر من اعتراف کردن به هر چیزی شهامت میخواد که فکر کنم خدا رو شکر من این شهامتو دارم.به هر حال شما لطف داری دوست عزیز
خاله بزرگه
9 شهریور 90 1:53
آره واقعا!!
یادش بخیر!
اون دو روز مامانت رو تخت خوابیده بود(یعنی دو روز که نه،تا دو ماه بعدش رو تخت خوابیده بود...اونم تخت من) و نمی دونم چرا من دو روز نرفتم دانشگاه؟؟!!
روم ب دیفار هرکی میشنید فکر میکرد دور از جون برا من خبراییه
آره خاله... بدین صورت بود که مامانت خیلی زحمت کشید


آره من اگه میدومنستم تخت خودمو میاوردم شاید حداقل روش یه شب خوابم میگرفت ولی رو تخت تو نمیدونم راضی نبودی نمیدونم چی بود که یه شب تا صبح یکساعت روش نخوابیدم.من بچه اوردم تو چی شد جو گیر شدی نرفتی دانشگاه!!!

خاله بزرگه
9 شهریور 90 2:21
دست ضزی بی بلا با این اسماش(میدونی که کیو میگم )
و من هنوز خیره ب آن میزی هستم که پیش از رفتنش دنیس خان پوکنیدش


اره خوبمیدونم کیو میگی ضزی جون که القابش مختص به خودشن و بس.فداش شم نمیدونم روی اون میز چی دیده که انقدر بهش علاقه منده و فقط به عشق اون میز میاد تو اتاق.
خاله بزرگه
9 شهریور 90 2:22
ولی حالا خوب خودمونیم... پاشو بیارش بیا!!! خرابکاریاشم ب دل میشینه
سیمین
9 شهریور 90 10:56
سلام چه دخمل نازی داری خدا برات حفظش کنه عزیزم انشاءالله بزرگ شدن شو درحالیکه سالم و صالح ببینی عزیزم


سلام دوست عزیز.مرسی از اینکه به ما سر زدی.
خاله مهنوش
9 شهریور 90 19:34
آپ میکنی نمیگی؟
خاله یاد روز اول افتادم ک لباتو غنچه کرده بودی!


پس چه خاله ای هستی دیگه آپ کردن هم گفتن داره خودت باید گوش به زنگ باشی!آره عزیزم بس که گرسنه بود از همون لحظه اول لباشو غنچه کرده بود و هر چی میذاشتی دور لبش قصد بلعیدنشو داشت.اخه عزیزم
خاله مهنوش
9 شهریور 90 19:35
دنیس زلزله جووون پاشو بیا دیگه!دلمون تنگ شده
مامان بزرگ
11 شهریور 90 1:24
سلام جانم ،گلم ،عمرم .... اون روزا واقعا سخت وخاطره انگیز گذشت ؛شب تاصبح بیدار بودیم وبه نوای دل انگیز آنیتا گوش جان می دادیم وصبح انگار همه مون روی ویبراتور بودیم وبدون سروصدا سرکار می رفتیم تا آنیتا ومامان جونش استراحت کننداااااااااامنم که به دور ازچشم معلمان ودر پناه معاونم یه چرتکی میزدم تا دوپینکی برای بقیه روز داشته باشم


آی آره منم همش نگران بودم چون هم بایستی به کارای من برسی و شب بیداری بکشی و هم کارای مدرسه ات رو و ناراحتت بودم که انقدر زحمتت زیاد شده بود.مادر خوبم ایشاا... آنیتا قدر زحمتاتو بدونه که همین جور هم هست چون بد جور دوست داره