آنیتا جونمآنیتا جونم، تا این لحظه: 13 سال و 6 ماه سن داره

آنیتا،بهانه شیرین زندگی ما

گل دخمل بیست ماهه ی من

از کجا شروع کنم به نوشتن شیرین کاریات؟! ناز و اداهایی که گاهی  وقتی خستم  پر از شور و نشاطم میکنه و حتی  اگه ناراحت باشم لبخند و رو لبام میشونه. بذار ببینم خب... اول از این بگم که ماشالا نمیدونم این رقصای خوشکل رو از کجا یاد گرفتی ! بزنم به تخته استعداد چشمگیری تو این زمینه داری و هر کجا که باشی کافیه که فقط یه موزیک بشنوی فرصت و از دست نمیدی . همیشه گوشی مامان زیبا رو میاری و میگی " باخ " و آهنگ باری باخ منصور و باید با آخرین ولوم برات پخش کنیم. گوشی رو میگیری توی دستای ناز و کوچولوت و میچرخی دور خودت و اون موهای خوشکلت و تکون میدی. اوجش چند روز پیش بود که یه هویی یه جورایی هیپ هاپ رقصیدی جلوی مهمونا و صدای خنده همه بالا رفت ...
11 تير 1391

واکسن

بالاخره مامانم موفق شد منو ببره واکسن 18 ماهگیمو بزنم. خیلی برنامه ریزی میکرد برا این کار ولی من فقط تونستم 2 هفته به تاخیر بندازمش   (91/2/27) . از حموم اومدم و اجازه ندادم موهامو خشک کنن و اینجوری شد که سرما خوردم و نرفتم واکسنمو بزنم. برای واکسن های قبلیم همیشه من و مامان بودیم و یه نفر دیگه هم همرامون میومد و بعدشم میرفتیم خونه مادرجون و من می تونستیم کلی برای همه شون ناز کنم و بذارم ببوسن جای واکسنمو اما این دفعه مامانم منو تنهایی برد. مامانم مارموذ بازی درآورد و به هیشکی نگفت که قراره فردا صب با هم کجا بریم. هرچی من سعی کردم بگم ولی کسی که گوش نمیده، همه سرشون به کار خودشونه و اون حرفایی رو که دوس دارن می شنو...
17 خرداد 1391

مادر یعنی...

ناز گلم: می خوام از احساسم برات بگم که شاید حس همه ی مادرا باشه... احساسی که هر شب تجربه اش می کنم و هر شب به من تلنگر میزنه که من یه مادرم و عهده دار بزرگترین دِینی هستم که باید ادا کنم. کار هر شبمه که وقتی میخوابی و دیگه تو تختخوابت میزارمت نمیدونم چرا یهو محوت میشم!!! انقدر معصوم میخوابی که توی یه نگاه کردن بهت دگرگون میشم،محو صورت نازت میشم و نگام به دست پاهای ناز و کوچولوت خیره میشه که تو اون حالت امکان نداره جلوی اشکامو بگیرم.وقتی به خودم فکر میکنم که مادرم چه زحمت هایی برام کشیده می ترسم،میترسم از اینکه نتونم منم وظیفه ای رو که نسبت به تو دارم به خوبی انجام بدم.همش دستاتو نوازش میکنم و میگم خدایا به من همون ...
23 ارديبهشت 1391

ماچ

                                         فونت زيبا ساز      گل نازم: چقدر خوبه که تو رو دارم و چقدر خوبه که دنیای ما هستی. نمی دونی از وقتی که یاد گرفتی ماچ کنی چقدر برامون دلبری میکنی و بیشتر و بیشتر ما رو عاشق خودت میکنی.وقتی که ماچمون میکنی  و یا از دور برامون ماچ میفرستی تنها عکس العمل من برای این کارت اینه که انقدر ماچت میکنم تا جیغت در میاد.. مدتی میشه که به کفش و لباس بزرگترا علاقه نشون میدی. تا فرصت پیدا میکنی کفشای ما رو پات میکنی و باهاشون قدم میزنی یا اگه لباسی از م...
3 ارديبهشت 1391

سال تحویل و تعطیلاتش...

امسال سومین سالی بود که لحظه ی سال تحویل  باز نمی تونستم جلوی خودم رو بگیرم و بی اختیار اشکام میومد. 19 اسفند سال 88 بود که فهمیدم خدای مهربون میخواد یه فرشته به ما هدیه کنه و همون موقع من و بابا رضا قبل از رسیدن عید بزرگترین و بهترین عیدیمون رو از خدا گرفتیم.از عید سال 89 تا به امسال لحظه ی سال تحویل آنچنان منقلب میشم که وقتی میخوام اول از هر چیز خدای بزرگ رو شاکر باشم بخاطر داشتنت،بغض راه گلومو میگیره و فقط اشکه که حرف دلم رو بیرون میریزه. امسال هم لحظه سال تحویل خواب بودی ولی من بغلت کردم و با بابا رضا هر سه کنار سفره هفت سین نشستیم و من مدام سعی میکردم توی بغلم تمام وجودت رو حس کنم و فقط میتونستم بگم خدایا هزاران هزار مرتبه شکرت چ...
21 فروردين 1391

من برگشتم از سفر

من برگشتم از مسافرت دوستای گلم. با دست پر اومدم. من که از وقتی به دنیا اومدم دیگه مامان و بابا به خاطر من سفر نرفتن. حالا امسال دوبار رفتیم مسافرت ولی بابا رضام نیومد. من انقد غصه خوردم. این بار برای خرید رفتیم. همه ش بازار بودیم. هم من خسته شدم و هم مامیِ گلم. یه چیزی بگم؟! سفر اول که برای چیدن جهیزیه ی عمه جونم رفته بودیم من خیلی فضولی کردم. مجبورشون کردم تمام وسایل خونشونو بردارن. خب دلم تنگه خونه و بابامو مادرجونم و خاله جونام بود. طفلی مامیم هیچ جا نرفت. همه ش مراقب من بود. می دونم خسته اش کردم. سفر دوم بهم خوش گذشت.من و مامیم با خاله جون و دایی جونم رفتیم. دو تا دوست جدید پیدا کردم ولی خیلی از من بزرگتر بودن اما حسابی بازی کردم باه...
28 اسفند 1390